همیشه یه خاطراتی هست که وقتی بهشون فکر میکنی باصدای بلند میگی: وای من چقدر خر بودم!
شبیه آن سرباز خسته ای که هر بار از صدای بال زدن پروانه ای که می نشست روی لوله ی تفنگ چشمانش را باز میکرد.... هر بار که رفتم از دوست داشتنت دست بردارم
نظرات شما عزیزان:
لوله ی تفنگش را می گذاشت زیر چانه اش
و تا چشمانش را می بست...
دوباره بر می گشت به زندگی ...
هوا ابری شد
باران گرفت...