همیشه یه خاطراتی هست که وقتی بهشون فکر میکنی باصدای بلند میگی: وای من چقدر خر بودم!
یک شبی مجنون نمازش راشکست...بی وضو درکوچه لیلی نشست...گفت:یارب ازچه خارم کرده ای؟؟؟ برصلیب عشق دارم کرده ای!! مرد این بازیچه دیگرنیستم...این تو ولیلای تو،من نیستم... خسته ام زین عشق مجنون نکن...منکه مجنونم تومجنونم نکن... گفت:ای دیوانه لیلایت منم،بررگت پنهان و پیدایت منم... سالهاباجور لیلاساختی...من کنارت بودم و نشناختی... (البته این یکم فرق داره بااصلش)
نظرات شما عزیزان: