همیشه یه خاطراتی هست که وقتی بهشون فکر میکنی باصدای بلند میگی: وای من چقدر خر بودم!
حکيمي به دهي سفر کرد... زني که مجذوب سخنان او شده بود، از حکيم خواست تا مهمان وي باشد... و آن شب حکیم تا صبح فقط مى کرد
نظرات شما عزیزان:
حکيم پذيرفت...
کدخداي دهکده هراسان خود را به حکيم رسانيد و گفت: اين زن هرزه است! به خانه او نرويد...!
حکيم گفت: يکي از دستانت را به من بده!
کدخدا يکي از دستانش را در دستان حکيم گذاشت. آنگاه حکيم گفت: حالا کف بزن!
کدخدا گفت: هيچ کس نمي تواند با يک دست کف بزند!
حکيم پاسخ داد: هيچ زني نمي تواند به تنهايي هرزه باشد! مگر اين که مردان دهکده نيز هرزه باشند! به جاي نگراني براي من، نگران خودت و ديگر مردان دهکده ات باش...!!!